محل تبلیغات شما

شهراد Shahrad



یک کلاغ سیاه راه افتاد

طوطی‌ات از دکان رنگرزی

بوق ِ ماشین تر ِ تو می‌آمد

راه‌بندان ِ آدمی عوضی!

در اروپای خسته‌ات می‌گشت

توی میدان پرنده‌ای فی

همه‌ی شهر ما و ما بودیم

[خنده‌ی گاو توی کلـّه‌پزی]

 

توی هر کوچه‌ای که می‌رفتیم

وسطِ بنز صحبت نان بود

توی جیبم کنار پاسپورتم

دردهایی بدون درمان بود

توی سیگار تیر» من می‌سوخت

چشم‌هایی که رنگ باران» بود

پیش پایم سگی عرق کرده!

توی جیبم دو بُطر ایران» بود!!

 

وسط ِ کافه نادری» بودم

بچّه‌ای با آکاردئون می‌خواند!

دختری توی دستشویی رفت

یک تریلی که زیر باران ماند

که سرش را به مشت می‌کوبید

که مرا توی چشم‌هات نشاند

گاو در کوچه‌های من می‌گشت

یک پرنده رسید تا فنلاند»

 

غربت ِ لعنتی ِ گم شده‌ای

در میان ترانه‌ها بودم

مثل یک فحش بی پدر مادر

وسط عاشقانه‌ها بودم!

در زبان بدون معنایت

خاستگاه نشانه‌ها» بودم

حسّ یک ناتوانی جنسی

داخل خانه‌ها بودم!!

 

توی ذهنت حساب» می‌کردی

جبر»هایی که انتخابت بود

فلسفه در سرت قدم می‌زد

بحث برداشت ِ حجابت بود!!

عشق، یک کوچه پشت آزادی»

درد، میدان انقلابت» بود

زیر بالش کتاب مارکس»، هگل»

دختری توی تخت خوابت بود

 

پشت پاییزها کلاغی بود

تا که مشکی کند بهارم را

همه‌ی شهر قرص و دکتر بود

تا بگیرد کسی فشارم را

در تنم گاو خسته‌ای می‌خورد

توی هر رستوران ناهارم را

پاره کردند از تو بی پرده

مرزها سیم خاردارم را

 

آرمان‌های تکـّه پاره شده

توی یک کافه گریه‌ای خوشحال

زدن ِ بطری‌ات به تلویزیون

خواب دیدن به چیزهای محال

راه‌های رهایی انسان!

پشت هر جمله چند استدلال

بحث داغ ِ من و تو توی اتاق

[مگسی خورد توی شیشه‌ی هال!]

 

هر کجای جهان لعنتی‌ات

بر سر ِ هیچ گفتگویی بود

سگ ولگرد از خودش پا شد

استخوانی میان جویی بود

توی هر کوچه‌ای که می‌رفتم

عشق، در حال بازجویی بود

زندگی یک شماره‌ی ناقص

روی دیوار دستشویی بود



خوب است و عمری خوب می‌ماند
مردی که روی از عشق می‌گیرد

دنیا اگر بود بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق، خوب میمیرد!

از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم.

من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم!

دنیا مجابم کرد بد باشم!
من بهترین گاوِ زمین بودم!

الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمین بودم.

سگ مستِ دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد!.

هرکار می‌کردم سرانجامش
من وصله‌ی ناجورتر بودم

یک لکه‌ی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم.

دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمیبینی

بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدن‌‌ها را نمیبینی

ای استوایی زن، تنت آتش
سرمای دنیا را نمیفهمی

برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمیفهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم ولی دورم

تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم

درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را
در رخت خواب دیگری داری.

آخر چرا با عشق سر کردی؟
محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می‌خواهی؟
از خط پایانت چه می‌خواهی؟

این درد انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها ه ماهی داشت.

گیرم تورا بر تن سری باشد
یا عرضه‌ی نان آوری باشد

گیرم تورا بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی.

پیری اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود، بامت نبود ای مرد؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد؟

پیرم دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی، کم نیست!

تندی نکن ای عشق کافر کیش
خیزابِ غم، گردابه‌ی تشویش

من آیه‌های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز میبینی؟
دیوانگان را ریز میبینی؟

عشق آن اگر باشد که می‌گویند
دل‌های صاف و ساده می‌خواهد

عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می‌خواهد!

سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی، پیری

هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است، قلبی را
آتش بزن درگیر داغش باش

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد.
سرگرم نان و قلب و آتش باش!

این مُرده‌ای را که پی‌اش بودی
شاید همین دور و ورت باشد

این تکه قلب شعله بر گردن
شاید علی آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده‌ای خالی‌ست

آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی‌ست!

او رفت و با خود برد یادم را
من مانده‌ام با بی کسی هایم

خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست عطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری‌ست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهاب خویش آزاری‌ست.

جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم

لنگر بیاندازید کشتی‌ها
آرامشی ماقبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می‌آیم
باور کنید آتشفشانم را.

می‌خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستند دهانم را

من مرد شب‌هایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را

رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک میمیرد
کبرای من تصمیم میگیرد

تصمیم میگیرد که برخیزد
پائین و بالا را به هم ریزد

دارا بیافتد پای سارا ها
سارا به هم ریزد الفبارا

سین را، الف را، را و سارا را!
درهم بپیچانند دارا را!

دارا نداری را نمیفهمد
ساعت شماری را نمیفهمد

دارا نمیفهمد که نان از عشق
سارا نمیفهمد، امان از عشق

سارای سالِ اولی، مرد است
دستانِ زبر و تاولی، مرد است

این پاچه سارا مالِ یک زن نیست
سارا که مالِ مرد بودن نیست

شال سپیدِ روی دوشت کو؟
گیلاس‌های پشتِ گوشت کو؟

با چشم و ابرویت چها کردی؟
با خرمن مویت چها کردی؟

دارا چه شد سارایمان گم شد؟
سارا و سیبش حرف مردم شد؟

تنها سپاس از عشق "خودکار" است
دنیا به شاعرها بدهکار است.

دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی‌خواهد پلنگ از ماه

با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی!

استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می‌دیدست

ما هم دهان را هیچ می‌گیریم
زخم زبان را هیچ می‌گیریم

دارم جهان را دور می‌ریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم

نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟
ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد.


 


یکشنبه غم‌انگیز. تا شب دوام نمی‌آورم
در تاریکی و سایه‌. تنهایی مرا می‌آزارد
با چشمانی بسته تو از کنارم می‌روی
تو آرمیده‌ای و من تا صبح منتظر
سایه‌های مبهمی را می‌بینم
از تو خواهش می‌کنم به فرشته‌ها بگویی
مرا در اتاقم تنها بگذارند
یکشنبه غم‌انگیز
چه بسیار شنبه‌ها تنها در سایه‌ها
و من امشب خواهم رفت
و چشمانم چون شمع پر‌فروغی می‌درخشد
دوستان برایم گریه می‌کنند که مزارم نور باران است
به خانه باز می‌گردم جانم به لبم رسیده است
در سرزمین سایه‌ها تنها به خواب می‌روم


یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست . دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟ . دریاچه‌ی آرامم،کوه هیجانم کو؟
بر آینه‌ی خانه جای کف دستم نیست . آن پنجره‌ای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود . تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود

از معرکه‌ها دور و در مهلکه‌ها ایمن . یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن
یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم . گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم
هرطور دلم می‌خواست آینده جلو می‌رفت . هر شعبده‌ای دستش رو می‌شد و لو می‌رفت
صد مرتبه می‌کشتند،یک‌بار نمی‌مردم . حالم که به هم می‌ریخت جز حرص نمی‌خوردم

آینده‌ی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود . پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود
آن خاطره‌های خشک در متنِ عطش مانده . آن نیمه‌ی پُررنگم در کودکی‌اش مانده
اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است . تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است
نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟ . با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت . وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازه‌ی اندوهم اندازه‌ی دفتر نیست . شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست
یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است . وضعیتِ امروزم آینده‌ی مجنون است
سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن . اِی بغضِ پُر از عصیان این‌بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادی‌ست . عادت به خودم دارم،افسردگی‌ام عادی‌ست
پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست . تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست
او مُرده‌ی کشتن بود،ابزار فراهم کرد . حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد
لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم می‌کرد . آن بوسه مرا می‌کشت،لب منهدمم می‌کرد

آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود . در سیرِ مرا کشتن این پرده‌ی اول بود
تنها سرِ من بین این ولوله پایین است . با من همه غمگینند تا طالع من این است
در پیچ و خمِ گله یک‌بار تو را دیدم . بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم . چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم

این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم . سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم
هرچند که بی‌لنگر،هرچند که بی‌فانوس . حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس
کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت . بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا هم‌قدمت باشم . تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد . سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد
اِی بر پدرت دنیا،آهسته چه‌ها کردی . بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است . تنهاییِ بی‌رحمم زیر سرِ خودکار است
هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد . از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد

زیر قدمت بانو دل ریخته‌ام برگرد . از طاق هزاران ماه آویخته‌ام برگرد
هر چیز به جز اسمت از حافظه‌ام تُف شد . تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجیِ نخِ اول،خون سرفه‌ی آخر شد . خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد
گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد . هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد

گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش می‌داشت . کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد
گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد . روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد
در ثانیه‌ای مجبور نبض از تک و تا افتاد . این‌گونه مقدر بود،این‌گونه مقرر شد
ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است . دنیای شکستن‌هاست،ما؛جمعِ مکسر شد

سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت . روح از ریه‌ام دل کند،در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من . تنها با آن گره ابرو مردن علنی‌تر شد
یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم . کبریت بکِش بانو،من بشکه‌ی باروتم
هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند . من نشئه‌ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

چیزی که شکستم داد خمیازه‌ی مردم بود . اِی اطلسِ خواب‌آلود،این پرده‌ی دوم بود
هرچند تو تا بودی خون ریختنی‌تر بود . از خواهرِ مغمومم سیگار تنی‌تر بود
هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود . این جنگِ ملال‌آور بر عشق مقدم بود
هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و . حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد . روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت . خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت
اِی پیکرِ آتش‌زن بر پیکره‌ی مردان . اِی سقفِ مخدرها،جادوی روان‌گردان
اِی منظره‌ی دوزخ در آینه‌ای مخدوش . آغاز تباهی‌ها در عاقبتِ آغوش

اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان . اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان
اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثه‌ی ممتد . اِی فاجعه‌ی حتمی،قطعیتِ صد در صد
اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته . بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته
اِی آیه‌ی تنهایی،اِی سوره‌ی مایوسم . هر قدر خدا باشی من دست نمی‌بوسم

اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسله‌ی اوباش . این دَم دَمِ آخر را این‌بار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقی‌ست . این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقی‌ست
دندان به جگر بگذار،ته‌مانده‌ی من مانده . از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده

دنیا کمکم کرده است،
از جمع کمم کرده است
بی‌حاصل و بی‌مقدار
یک صفرِ پس از اعشار
یک هیچِ عذاب‌آور
آینده‌ی خواب‌آور
لیوانِ پُر از خالی
دلخوش به خوش‌اقبالی

راضی به اگر،شاید
هر چیز که پیش آید
سرگرمِ سرابی دور
در جبرِ جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست
از عقده‌گشایی‌هاست
ما هر دو پُر از دردیم
صد بار غلط کردیم

ما هر دو خطاکاریم
سرگیجه‌ی تکراریم
من مست و تو دیوانه
ما را که بَرَد خانه
دلداده و دلگیرم
حیف است نمی‌میرم

اِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت  . دروازه‌‌ی از ناسوت، تا شَعشعه‌ی لاهوت
بعد از تو کسی آمد . اشکی به میان انداخت
آن خانمِ اقیانوس . کابوس به جان انداخت
اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت . آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت

جانم به دو دستِ توست،آماده‌ی اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند از کوه سبک‌تر نیست
این پرده‌ی آخر بود اما غمِ آخر نیست
دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ،این‌بار فقط شعرم


لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد

آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود

در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست

دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست 

ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو

دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو

بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست

آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست

پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود

تنها خطر ممکن اطراف سماور بود

از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن

یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن

یک هستی سردستی در بود و عدم بودم

گور پدر دنیا مشغول خودم بودم

هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت

هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت

صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم

حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم

آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود

پشت در آرامش طوفان شدیدی بود

آن خاطره های خشک در متن عطش مانده

آن نیمه ی پر رنگم در کودکیش مانده

اما من امروزی کابوس پر از خواب است

تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است

نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را

با جهد چه جادویی بستند دهانم را

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت

وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت

اندازه اندوهم اندازه دفتر نیست

شرح دو جهان خواهش در شعر مبسر نیست

یک چشم پر از اشک و چشم دگرم خون است

وضعیت امروزم آینده ی مجنون است

سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن

ای بغض پر از عصیان این بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست

عادت به خودم دارم افسردگی م عادی ست

پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست

تقویم به دست خویش بند کفنش را بست

او مرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد

حوای هزاران سیب قصد منِ آدم کرد

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد

آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود

در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

تنها سر من بین این ولوله پایین است

با من همه غمگینند تا طالع من این است

در پیچ و خم گله یک بار تو را دبدم

بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم

محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم

چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم

این خاصیت عشق است باید بلدت باشم

سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

هر چند که بی لنگر هر چند که بی فانوس

حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس

کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت

بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت

از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم

تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد

سهم کم من از سیب نان شب مردم شد

ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی

بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی

حالا پدرم غمگین مادر که خود آزار است

تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است

هر شعر که چاقیدم از وزن خودم کم شد

از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه

از خانه به ویرانه تکرارسلوکم شد

زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد

از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد

هرچیز بجز اسمت از حافظه ام تف شد

تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد

گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد

خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد

گیجی نخ دوم بستر به زبان امد

هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد

گیجی نخ سوم دل شور برش می داشت

کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد

گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد

روحی که کنارم بود هذیان مصور شد

در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد

اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد

ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است

دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد

سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت

روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد

فرقی که نخواهد کرد در مردن من

تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد

یک گام دگر مانده در معرض تابوتم

کبریت بکش بانو من بشکه باروتم

هر کس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود

ای اطلس خواب آلود این پرده دوم بود

هر چند تو تا بودی خون ریختنی تر بود

از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود

هر چند تو تا بودی هر روز جهنم بود

این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود

هر چند تو تا بودی ساعت خفقان بود و

حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد

روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد

هر چند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت

خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت

ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان

ای سقف مخدرها جادوی روانگردان

ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش

آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش

ای گاف گناه ای عشق بانوی بنی عصیان

ای گندم قبل از کِشت ای کودکی شیطان

ای دردسر کشدار ای حادثه ی ممتد

ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد

ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته

بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته

ای آیه ی تنهایی ای سوره مایوسم

هر قدر خدا باشی من دست نمی بوسم

ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش

این دم دم آخر را اینبار به حرفم باش

دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست

این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست

دندان به جگربگذار ته مانده ی من مانده

از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده

دنیا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است

بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار

یک هیچ عذاب آور آینده ی خواب آور

لیوان پر از خالی دلخوش به خوش اقبالی

راضی به اگر، شاید، هر چیز که پیش آید

سرگرم سرابی دور در جبر جهان مجبور

لبخندی اگر پیداست از عقده گشایی هاست

ما هر دو پر از دردیم صدبار غلط کردیم

ما هر دو خطاکاریم سرگیجه ی تکراریم

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

دلداده و دلگیرم حیف است نمی میرم

ای مادر دلتنگم دلبازترین تابوت

دروازه ی از ناسوت تا شعشعه ی لاهوت

بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت

آن خانم اقیانوس کابوس به جان انداخت

ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت

آبستن از طغیان الوند و دماوندت

جانم به  دو دست توست آماده اعجازم

باید من و شعرم را در آب بیاندازم

دردی که به دوشم ماند از کوه سبک تر نیست

این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست

دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم

هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم


می روم اما مرا با اشک همراهی مکن
بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی 
کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن

صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور در بزم شبانگاهی مکن

آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم
با من آتش گرفته هر چه می خواهی مکن

پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود این قدر کوتاهی مکن

 


زندگی چیز چسبناکی بود مثل این روزهای بی فردا زندگی چیز چسبناکی بود مثل اینکه: چرا. چرا. و چرا؟! زندگی چیز چسبناکی بود که به تقویم چنگ می انداخت مثل تردیدهای من غمگین مثل کابوس های تو تنها! زندگی. راستی سلام عزیز! چقدَر من» حواس پرت شده نامه دادن چقدر سخت شده مثل فریاد از ته ِ دریا نامه دادن چقدر سخت شده توی زندان جمله و کلمه مثل فریادهای یک محکوم رو به دیوارهای ناشنوا باید این نامه را شروع کنم از خودم که شبیه ِ قبلا نیست از خودم: لُخت و خیس و پست مدرن! از خودم، روبروی عکس شما . داستانی از آدمی مرموز که زنش را از عشق خواهد کشت یا که نه! قصّه ی زنی که رفت از جنون ِ صمیمی ِ آقا! با هزاران هزار لحظه ی خوب عشق و س.ک.س و جوک و گل و لبخند سینما، پارک، رستوران. و. و. بعد ِ هر چیز خوب، یک امّا»! راستی از غزل» نگفتم که پنج تا و دو تا دلش تنگ است مثل بچّه فرشته»ها خواب است توی جیب چپم، ببین! اینجا!! هی غزل گریه می کند آرام زیر یک پارچه به نام لحاف فکر هی می کند که مامان کو؟! گریه هی می کند بدون صدا . با تو بودن اگرچه غمگین است بی تو بودن عزیز! ممکن نیست بعد یک روز دوری از رویت دل من تنگ می شود ده تا! عشق تو، جمع لذت و ترس است عشق تو، ضرب رفتن و تردید مثل پرواز اوّل جوجه مثل انگشت های استم.نا عشق، شمشیر هرزه ی دولبی ست یک طرف مرگ و یک طرف شادی فتح خود را به جشن مشغولم مرگ خود را نشسته ام به عزا می نشینی شبیه بغض فروغ» در پس ِ روزهای سرد ِ زمین مثل آن پیرمرد می خوانم از ته دل که آی آدم ها.» من و تو مثل یک نفر هستیم که دو پاره شده. دو تن شده است! چه گناهی ست عشق جز وقت ِ رجعت من. و تو، به لحظه ی ما پشت این نامه منتظر مانده دو لب سرخ با تب بوسه و دو چشم سیاه با عصیان و دو لیموی خیس شیرین با. س.ک.س یک چیز واقعا خوب است س.ک.س یک چیز واقعا. گرچه غیر برق نگاه تو چیزی روح من را نمی کند - بچه ام ذرّه ذرّه خواهد مُرد!» مادرم گریه می کند آرام - پسرم پاک ِ پاک دیوانه ست!!» در خودش فکر می کند بابا . چه کسی گفته است من سنگم؟! چه کسی گفته است من، آهن؟! پیش چشم پرنده ها عادی ست عشق گنجشک. و هواپیما! نفرتی در دلم نشسته فقط از همین شهر ِ قحطی ِ احساس نفرتی در دلم نشسته فقط از تمام جهانیان الّا. عشق موجود بی سر و پایی ست با هزاران هزار شکل غریب عشق یک یورش است سمت ِ عقل مثل این بیت های بی معنا حرف من. و تو را نمی فهمند مردم شهر برج های سیاه بیخودی جلوه می کند خورشید پیش این چشم های نابینا پشت این ماسک های اجباری با تو بودن هنوز هم زیباست مثل عکس فضانوردی پیر روی سیاره ای بدون هوا مردم شهر، عادّی هستند حرف های مرا نمی فهمند زیر لب مثل جغد می خندند سر تکان می دهند: وااَسَفا. ناگهان عاشقم شدی مثل ِ وسط آب، جای پای ماه وسط س.ک.س، بیتی از یک شعر وسط گریه، خنده ای بیجا . مهدی ، کرج، جمعه با صد و بیست بیت بی خوابی بعد یک قطره اشک از چشمم می چکد روی آخرین امضا.


بترس! ظاهرا این باغبان تبر دارد!
بترس! دیوار از راز ما خبر دارد

یکیش سمت تولد، یکیش سمت چه چیز؟!.
جهان مسخره ی ماست که دو در دارد

خیار را بخوری یا به خورد تو بدهند

برای تقویت حافظه اثر دارد!!

که اعتراف کنی آن چه را نمی دانی
که اعتراف کنی: قورباغه پر دارد!

خبر رسید به دنیا که حال ما خوب است
ولی کلاغ خبرهای بیشتر دارد

سکوت گاهی از اوقات از رضایت نیست
کسی که می خندد چشم های تر دارد

تسلی ام نده! آن کس که دیده حادثه را
نمی شود که از این گریه دست بردارد

شب است و گرگ زیاد است توی خانه بمان!
قدم زدن وسط کوچه ها خطر دارد.


خون تازه نشسته رو لب هام
بغض، پک می زنه به سیگارت
ناخن و باورم شکسته شده
مثل آوازهای گیتارت

می نویسم بدون ِ هر کلمه
روی کاغذ دوباره با خونم
توی مغزم تویی که می خونی
من سر ِ حرف هام می مونم

تف به این زندگی که ما رو کرد
اولش قبر و آخرش قبره
خواب ِ بارون ِ تیر می بینه
آسمونی که خالی از ابره

توو خیابون و من رژه می رن
این سؤالا که بی جواب ترن
نمی تونن منو بخوابونن
قرص هام از خودم خراب ترن

تن نمی دم به حوض و آکواریوم
تا که می خشکه آخرش برکه
ماهی ِ قصّه های نیمه شبم
سرم از درد داره می ترکه

حقّ ما اینه آخر قصّه
زیر مشت و لگد کبود بشیم
تا خود صبح، درددل بکنیم
توی سیگارهات دود بشیم

من چی ام؟! هیچ ِ تا ابد هیچم!
صفر گنده پس از ممیّزها
روح یه شاعرم که پاره شده
بین رؤیا و خطّ قرمزها

خفه می شم که خوب می دونم
تو صدات انعکاس بغض منه
خفه می شم که خوب می دونی
درد در حال بیشتر شدنه

اونور ِ شیشه شهر، تاریکه
بوی خون می ده اینور ِ شیشه
من به حرفات باز مطمئنم:
همه چی واقعا عوض می شه!

بغلم کن از اینهمه کابوس
بغلم کن برادر خوبم
مثل یه قهرمان بازنده
مشت هامو به باد می کوبم


یک مرد مثل ِ کافه ای بسته تصویری از وا/بستگی در کل معشوقه ی یک دائم الخمرم یک بطری ِ تا خِرخره الکل! یک بی تعادل بین منطق هام - پس من چرا عاشق شدم، پس تو.؟!» مثل مریض ِ لاعلاجی که توی اتاق ِ انتظار است و. با مزّه ی تلخ دهان هر صبح پا می شود از تخت و خواب ِ من نامطمئن به دوستش دارم!» تُف می کند به انتخاب ِ من هر روز در افکار مغشوشش دنبال ِ غیر ِ واقعیّت هاست توی خیالاتش کسی دارد در واقعیّت، واقعاً تنهاست یک درّه ی تا سر پُر از آب و من سنگ ِ افتاده در
ی پری از میون یه کابوس وسط اشک و موی آشفته اس ام اس می زنی که: گریه نکن! اتفاق بدی نمی افته. درد داری و باز می چرخی مث انگشت توو مدادتراش! نگرانی شبیه یه بچّه واسه تنهایی عروسکهاش مثل اینه که خسته از کلمه به کسی نامه ای سفید بدی! به کسی که رسیده آخر خط وسط گریه هات، امید بدی داری از هوش می ری از سردرد توی لبهات باز حس داری باز لبخند می زنی به چشاش که نفهمه که استرس داری خواب و بیدار بودنت زجره همه ی زندگیت کابوسه اون ولی قول داده توو شعراش برمی گرده به
لب‌هام را ببوس در این کابوس بیدار کن مرا وسطِ فریاد باید قبول کرد جز آغوشت چیزی مرا نجات نخواهد داد جادوم کن در این شبِ معمولی تبدیل کن مرا به دری بسته در من زنی‌ست منتظرِ خورشید که خسته است، مثل خودت خسته! تبدیل کن مرا به اتاقی گِرد جایی بدون گوشه‌نشینی‌ها من ساکنِ کدام جهانم که بیگانه‌ام میان زمینی‌ها محکم بگیر این زنِ تنها را که دست‌هاش توی هوا ول شد تبدیل کن به قایقِ وارونه که بی‌خیالِ دیدنِ ساحل شد تبدیل کن مرا به مسیری که بمبی در انتهاش زمین‌گیر است
این چار برگ خشک شده مال دفتر است؟! نه! آخرین قمار من و دست آخر است 1- من را به چاه درد خود انداخت و گذشت هرکس که گفت با من خسته برادر است 2- گفتید عاشقید و به من. آه! بگذریم چون شرح ماجرای شما شرم آور است 3- گفتید: بی کسی به خدا سرنوشت توست تنهاترین پرنده ی عالم، کبوتر است » 4- گفتید: زندگی کن و خوش باش و دم نزن! » این حرف ها برای من از مرگ بدتر است سرباز، برگ های مرا جمع م یکند ما باختیم، نوبت یک مرد دیگر است.
ای ساکِ بسته‌ی سفر از رؤیا موهای خیسِ شعله‌ور از رؤیا! ای اسبِ شاخدارتر از رؤیا من جز تو هیچ‌چیز نمی‌دانم شب‌ها صدای زنگ، برای تو دنیای هفت‌رنگ برای تو این نروژ» قشنگ! برای تو من کوچه‌های ابریِ تهرانم» . عادت کنم به سردیِ شب باید! دلداری‌ام نده که اگر. شاید. در قطب، آفتاب نمی‌آید هر چار فصل سال، زمستانم! تو یک فرشته‌ای تهِ رؤیاهات من شکّ بی‌نیازتر از اثبات تو شوق بچّه موقع تعطیلات من ترس‌های توی دبستانم بغضی نشسته در سرِ من امشب از لابه‌لای خنده‌ی تو
خوابی که تا ابد نخوای پا شی یه نفر که شبیه تو باشه تو دقیقاً شبیه اون باشی عشق ما مثل هیچ چیزی نیست که بگنجه توو جمله و کلمه عاشقی می‌کنیم توی جنون گور بابای حرف‌های همه عشق ما مثل دوغ شیشه‌ایه با سسِ تند، روی سمبوسه چند ردّ کبودی رو گردن مزّه‌ی خون، میون یه بوسه جیغ دیوونه‌وار توو اتوبان مشت کوبیدنِ توی شیشه تهِ دیوونگی می‌دونی کجاس؟ عشق ما بعدِ اون شرو(ع) می‌شه! عشقی که بین ماست بیماره اوّلش خون و آخرش خاکه عشقی که بین ماست چیزیه که تجربه کردنش خطرناکه
دیوانگی هایم تر از تر تر تری دارد!! دیوار، دیوار است با اینکه دری دارد این داستان را نصفه کاره ول کنم؟! کردم! هرچند می دانم که حتماً آخری دارد تزریق ِ مُشتی گاو در رگ های آزادی خودکار سبزت دست های لاغری دارد سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبد این شعر معلوم است درد دیگری دارد انگشت خونی را درآور تا حسابم کن دیوانگی ها را بچین و انتخابم کن با غم شروعم کن که آخر می شوم با غم داغی تر از تزریقی و تزریق تر داغم! از چی بترسم که تو از این جوهر خودکار آنقدر می
و من صدای یواشی در اضطراب ِ زنم دلم گرفته و باید به کوچه ها بزنم به زندگیم سرنگی پر از هوا بزنم اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم؟ به عشق قبلی ِ یک مرد پشت ِ پا بزنم!» ببین میان تنم حسّ سرکش ِ غم را که با هوای تنت گیج کرده آدم را از آن دو چشم، بریزان به من جهنم را اجازه هست که عاشق شوم که روحم را میان دست عرق کرده ی تو تا بزنم؟!» به چند سالگی ام عاشقانه گریه کنم به نامه های ترت دانه دانه گریه کنم بدون تو بدوم سمت خانه گریه کنم دوباره بچّه شوم بی بهانه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گل های شیشه ای